و آن زمان تنها آفتاب شاهد ماجرا بود….
صدای پرندگان در گوشم طنینانداز میشود؛ نوایی که از شروع روزی نو سخن میگوید.
مردی را میبینم با چشمانی به رنگ آبی روشن، چشمانی که خستگی و غم درونشان خوانده میشود. صورتش سرد و بیروح است، گویی هیچ خونی در رگهایش جریان ندارد. با اینکه اندامی تنومند و استوار دارد، حسی به من میگوید که او مدتها پیش از این جهان رخت بربسته است؛ او کشته شده. اما قاتل کیست؟ شاید واژههایی که برخلاف گلوله، جان نمیگیرند، روح او را هدف قرار دادهاند؟ هر پاسخی که برای این معما وجود داشته باشد، دیگر اهمیتی ندارد؛ من تنها جسمی بیجان را میبینم. به راه خود ادامه میدهم. درختان بلند با تنههای ستبر و برگهای ضخیم اطرافم را گرفتهاند. شاید زمین شکرگزار باشد که نور خورشید از میان این برگها بر او میتابد. وقتش رسیده که سایههای سیاه شبانه، از روی خاک کنار بروند. نور، این واژه مقدس و پر از امید، تنها با تابش خود قادر است روشنی بیافریند. ای کاش تنها جسم بودیم. چه فکر بیاساس و سخیفی! اگر به تعبیر سخن من تمام انسانهایی که دارای دو دست و دو پا هستند، روحهای مستقلی داشتند… نه، اینگونه نیست. این برداشت نادرست از دیدگان ما نشأت میگیرد. باز بودن چشمها همیشه به معنای دیدن نیست!
آن مرد زنده بود. کلاهی چرمی، رنگپریده و با لبههای پهن که از تابش آفتاب صورتش را در پناه میگرفت، بر سر داشت. یک هفتتیر که تنها خدا میداند چند جان را با هر کشیدن ماشه گرفته است، بر کمرش آویزان بود. پاهایش تکان میخوردند و گاهی دستانش، شاید از درد یا کوفتگی، جنبشی میکردند؛ بله، او زنده بود. بسیاری از مردم این جهان به همین شکل میپندارند؛ دیدگاه سطحی انسانها به اشیا صرفاً نگاهی بیاهمیت و مصرفگرا است. اگر به روح انسان توجه کنیم، آنگاه شاید شاهد جاندار شدن و معنا یافتن این وجود باشیم.
به یاد آن کابوی افتادم. احتمال میدهم که آن مرد بینوا نمیداند در پهنه این هستی به دنبال چه چیزی میگردد؛ مانند روحی سرگردان. چه چیزی این مرد را زنده نگه داشته؟ اگر از او بپرسم عشق چیست، چگونه پاسخ خواهد داد؟ خواهد خندید؟ اشک از چشمانش جاری میشود؟ یا شاید اسلحهاش را از غلاف بیرون میکشد و قلبم را هدف میگیرد؟ چهرهاش هرگز نشانی از ضعف به نمایش نمیگذارد. حدس میزنم که لبخند بزند، البته لبخند آخرین نمایش از یک واکنش احساسی است و این مرد بهظاهر هیچ احساسی ندارد؛ شاید هم دارد، اما من تنها صورتش را دیدهام.
به قدم زدن خود در این چارچوب بزرگ و پوچ ادامه میدهم. حسی عجیب در وجودم جاری است؛ من زمان را لمس نه اما حضور آن را احساس میکنم. با سرعتی نامرئی و فراگیر از کنارم میگذرد؛ جهان چون ماری در حال پوستاندازی است. روشن است که تشبیه زندگی به مار، نیرنگ نهفته در آن را آشکار میکند. زندگی توهمی از فرصتهای بیشمار میسازد، در حالی که همه آنها دروغی بیش نیستند. در گذشته رویابافی بودم. در نهایت دریافتم که رویاپردازی تنها زخمی بر جان میگذارد. پس به واقعیت پناه آوردم، اما حقیقت چیزی جز سرابی فریبنده نبود.
بگذریم. زمان همچنان میگذرد. اکنون در سال ۱۸۹۹ هستیم؛ زمانی که سنتها یکی پس از دیگری فراموش میشوند و جهان در آغوش مدرنیته فرو میرود. تغییر همیشه سخت و دردناک است. شاید برای مردی چون من که زندگی سادهای داشتهام، دشوارتر باشد. ما قادر به نابودی زمان نیستیم، پس چارهای جز سازگاری با آن نداریم. من هم استثنا نیستم. با ورود مدرنیته، از طبیعت خداحافظی میکنم، زیرا راههای ما از هم جدا میشود. طبیعت همواره نگهبان ما بود، اما من باور دارم که انسان نه تنها ناسپاس است، بلکه در آینده به دشمنی با این مادر مهربان خواهد پرداخت. اما چاره چیست؟ انسان باید به پیش برود.
مردی را میشناسم که اهل سنت دنیس است. در ایستگاه قطار با او دیدار داشتم. او کاملاً با من در تضاد بود.
با کنجکاوی و احترام پرسیدم: «عذر میخواهم آقا، شما اهل کجا هستید؟»
نگاهی به لباسهایم انداخت. از نظر او، شاید من حتی لایق همکلام شدن نبودم، تا اینکه نگاهش به هفتتیر نقرهای من افتاد که نقش گوزنی زیبا بر روی آن حک شده بود. لازم نیست همیشه ماشه را کشید تا تأثیرگذار بود.
پاسخ داد: «اهل سینت دنیس.»
این نام برایم آشنا بود. شنیده بودم که در آنجا خانههای زیبایی وجود دارد. حتی وسیلهای شبیه به اسب، اما بدون زین، در خیابانها رفت و آمد میکند و مردم را از نقطهای به نقطهی دیگر میبرد. شاید یک قطار کوچک باشد. از او پرسیدم: «تا وقتی که قطار به اینجا میرسد، از سنت دنیس برایم بگویید.»
برخلاف چند لحظه پیش که مرد با ترس و لرز پاسخم را داده بود، اکنون خیالش مقداری راحت شده بود. پاسخ داد: «عجیب نیست که گذرتان به سینت دنیس نخورده؟ خب، حالا که مشتاق هستید، با کمال میل توضیح خواهم داد. آنجا یک شهر بزرگ است. خانهها با معماری متفاوتی بنا شدهاند. بسیاری از ساختمانهای سینت دنیس از سبک ویکتوریایی الهام گرفتهاند؛ این سبک با جزئیات پیچیده، پنجرههای بلند و بالکنهای تزئینی شناخته میشود. کارخانجات و انبارهای بزرگ در بخش صنعتی شهر قرار دارند. این ساختمانها با آجرهای ضخیم و پنجرههای بزرگ شناخته میشوند و نشانههایی از رشد اقتصادی و صنعتی شهر هستند. شاید برای شما فضای دلگیر و خفقانآوری داشته باشد. اما وقتی شب فرا میرسد، زیبایی پدیدار میشود. چراغهای شب با تابیدن به سنگفرشهای خیابان، حس زنده بودن را منتقل میکنند. سکوت در تمام سن دنیس پخش میشود. سایههای بلند از بناهای عظیم روی پیادهروها افتاده و فضایی مرموز به شهر میبخشد.»
پاسخ داد: «حق با شماست آقا، اما برای مردی مثل من که از تنهایی و گوشهنشینی به ستوه آمده، قوه تخیل باید راه نجاتی بیابد. شما اهل کجا هستید؟ حدس میزنم از هیاهو و این فضای تنگ متنفر باشید.»
حق با این مرد گوشهنشین بود. من نمیخواستم حتی از چند مایلی این شهر اشباحزده عبور کنم. با نشان دادن هفتتیر و کلاهم گفتم: «من اهل ولنتاین و یک جایزهبگیر هستم. روزگارم را در این دشتهای سبز مخملی میگذرانم. هوای خنکی که از سوی کوهها برمیخیزد به صورتم میخورد. آب چشمهها سرد است؛ اگر صبحگاه مقداری از این آب را بنوشید، زندهترین فرد دنیا خواهید شد.»
مرد با هیجان گفت: «آقا، شما حقیقت را میگویید؟ چقدر دوست دارم که روشنایی صورتم را نوازش کند. از چشمه سخن گفتید. کافی است نگاهی به چشمههای نزدیک سنت دنیس بیندازید. باور میکنید؟! آبهای زلال با ترکیبات شیمیایی پیوند خوردهاند. خواهش میکنم، ادامه دهید.»
ادامه دادم: «تا حالا اسب تاختهای؟ فکر نمیکنم! من با اسب به همه جا سفر میکنم. راستش جایی برای خوابیدن ندارم اما طبیعت همیشه مرا میپذیرد. به بالای تپهای میروم، سیگارم را روشن میکنم و در بیانتهایی غرق میشوم. نسیم خنک همچنان میوزد، صدای چشمهها به گوش میرسد، گرمای نور به چشمها و گلهای یخزده دوباره زندگی میدهد. من در طبیعت زندگی میکنم و توصیف طبیعت امری غیر ممکن است. شما از شهر خودتان بگویید؛ آیا همه به مانند شما لباسهای زیبا به تن دارند؟»
پاسخ داد: «امیدوارم حرفهای بنده را اشتباه برداشت نکنید. من فردی خودشیفته نیستم اما این لباسها بسیار گرانبها هستند. اگرچه هرگز سوار اسب نشدهام، اما قطعا شما هم با مفهوم طبقات اجتماعی آشنایی ندارید. مردان طبقه بالا و بزرگان غالباً کت و شلوارهای شیک و رسمی به تن دارند، با کلاه شاپو و کراوات یا پاپیون. این لباسها معمولاً از پارچههای مرغوب و تیره مثل مشکی یا خاکستری تهیه شدهاند.»
پرسیدم: «و دیگر مردم شهر؟»
پاسخ داد: «آنها فقط میخواهند زنده بمانند.»
خوشحالم که شاهد چنین اتفاقاتی نیستم، حداقل در دنیای من مرگی وجود دارد. صدای قطار به گوش رسید. آقای گوشه دستی بر لباس های خود کشیده و به سمت قطار رفت تا عازم مسیری نامعلوم شود. پرسید: « آقا شما قصد ندارید سوار قطار شوید؟»
پاسخ دادم : « خیر آقا. من جایی برای رفتن ندارم. از شدت تنهایی به اینجا آمده و با دیگر افراد صحبت می کنم. دوست دارم از شهر یا مسافرتشان بگویند.
گفت :« پس شماهم تنها هستید.»
لبخندی تلخ زدم:« بله آقا. ما انسان ها تنها هستیم.»
به یکدیگر دست دادیم؛ قطار آماده حرکت بود. آقای گوشه نشین سوار بر قطار در میان مسافران ناپدید شد؛ قطار به راه افتاد. مشغول یادداشت اتفاقات امروز بودم که ناگهان صدایی به گوشم رسید: « آقا نامتان چیست؟» پاسخ دادم: « مایک بیکر. نام شما چیست آقا؟» در حینی که صدایش به سختی به گوش میرسد پاسخ داد: « جک ویلیامز. برایتان بهترین ها را آرزو دارم. مراقب خودتان باشید.»
شب که فرا رسید، از ایستگاه قطار دور شدم و به سمت مزارع برتویت رفتم. مکانی آرام و دورافتاده پیدا کردم و چادرم را در میان دشت برپا کردم. صدای خشخش علفهای خشک زیر پاهایم به گوش میرسید، گویی تنها صدایی بود که این سکوت سنگین شب را همراهی میکرد. به آسمان نگاه کردم، ستارهها درخشان و بیپایان، سقف این دنیای تاریک را تزئین کرده بودند. ماه در میانه آسمان قرار داشت؛ نور ملایمش مثل نقرهای خیرهکننده روی همه چیز سایهای نرم و آرامشبخش انداخته و سکوت به گونهای عجیب لذتبخش بود.
مزارع برتویت به وسعت تمام دنیا در برابر من قرار گرفته بودند. سرسبزی این دشتها در تاریکی شب همچنان به چشم میآمد، اما حسی به من میگفت که زیر این زیبایی آرام، داستانی تلخ و پنهان نهفته است. اختلافات بین دو خانواده برتویتها و گریها، که سالهاست بر سر زمینها با هم در جنگند، این مکان را سنگین کرده بود. حتی در این سکوت، میتوانستم حس کنم که دشمنی آنها هنوز در میان این خاکها موج میزند. اما من از همه این درگیریها فاصله داشتم. فقط میخواستم از شلوغی شهر و مردمش دور باشم، از همه آن درگیریها و هیاهو. در چادرم نشسته بودم و از دور به مزارع خیره شدم. باد سردی که از سمت کوهستان میوزید، بوی خاک و علف تازه را به مشامم میرساند. هر نسیمی که از میان علفها میگذشت، صدای خشخشی ملایم به گوشم میرساند و چادرم را به آرامی تکان میداد. این سکوت و تنهایی، جایی برای تأمل بود. در دل شب، وقتی همه چیز تاریک و خاموش است، زمان به نظر کندتر میگذرد. چیزی در این شبها وجود داشت که ذهنم را به سمت رویاهای فراموششده و فکرهای سرگردان میبرد.
صدای گلوله! شعله های آتش؛ آن کابوی را دیدم. راستش خسته تر از آنم که این نمایش بزرگ را ببینم.
صبح که از خواب بیدار شدم، اولین چیزی که حس کردم، نسیم سرد و ملایم صبحگاهی بود که از میان مزارع عبور میکرد. صدای پرندهها در دوردست به گوش میرسید و هوا تازه و بوی خاک بارانخورده در فضا پخش بود. به سمت چادر برگشتم و وسایلم را جمع کردم. هنوز میتوانستم بوی سوختگی ضعیفی را حس کنم. یادم آمد که شب گذشته، مزرعهی برتویتها در آتش سوخت، آن هم توسط کابویای که ظاهراً قصد داشت حساب اختلافات قدیمی را تسویه کند. صدای شلیک گلولهها و شعلههای آتش تا نزدیکی چادر من هم رسیده بود، اما من اهمیتی ندادم. ترجیح دادم بخوابم، چون آن آتش و خشونت دیگر جزئی از زندگی این سرزمین شده بود، چیزی که هیچ کنترلی روی آن نداشتم و حتی دلیلی نمیدیدم که درگیرش شوم.
به روستای آن نزدیکی رفتم و خیلی سریع از طریق روزنامه پیگیر اخبار شدم. صفحهی اولش پر بود از گزارش درباره حادثه شب گذشته؛ تیتر زده بودند: «آتش سوزی مرگبار در مزرعه برتویتها.» متن خبر ادعا داشت که دیشب این مزرعه توسط عدهای ناشناس مورد حمله قرار گرفته؛ چیزی که برای من تعجببرانگیز نبود. در این سرزمین، هرکس به دنبال سهم خودش از زمین و قدرت بود و برایش فرقی نمیکرد که چه چیزهایی را نابود کند تا به هدفش برسد.
روزنامه را تا کردم و به راه خودم ادامه دادم. به سمت شرق رفتم. اسبم را به راه انداختم و از میان دشتها گذشتم. خورشید بالا آمده بود و گرمای ملایمی روی شانههایم احساس میکردم. دنیا در سکوت صبحگاهی غرق شده بود و تنها صدای قدمهای اسبم روی خاک خشک به گوش میرسید.
در میانه راه، به یک اردوگاه کوچک برخورد کردم. مردی که آنجا بود، برایم تعریف کرد که پس از ماجرای آتشسوزی برتویت، اوضاع در شهرها به هم ریخته و راهزنان در حال قدرتگیری هستند. شایعاتی هم درباره گروه ون در لیند و جنایات اخیرشان به گوش میرسید. او گفت که گروهی از اعضای این باند، اخیراً حملهای به قطار انجام داده و ثروت زیادی به جیب زدهاند.
یاد آن روزی افتادم که در نزدیکی قلعه بلک واتر به یک باند راهزنان برخورد کردم. آنها هم مثل بقیه درگیر قدرت و پول بودند، اما چیزی در چشمان رهبرشان بود که او را متفاوت میکرد. من اعضای این گروه را می شناختم. بله! آن کابوی آرتور مورگان بود، مرد مورد اعتماد داچ وندرلیند. کهولت سن است؛ سنم بالا رفته و حافظه مرا یاری نمی کند.
آرتور مورگان مردی بود که به داچ وندرلیند، رهبر گروه، وفادار بسیاری نشان می داد. داچ از قدیمیترین رهبران باند در غرب بود، مردی با ایدههای بزرگ و آرزوهایی حتی بزرگتر. او همیشه در حال جستوجوی چیزی بود، آرمانشهری که فکر میکرد میتواند برای خود و باندش بسازد؛ جایی که هیچ قانونی آنها را محدود نکند و همه آزادانه زندگی کنند. آرتور، بهعنوان دست راست داچ، همیشه در سایه او زندگی کرده بود. داستانهایی که از آرتور شنیده بودم، از مردی با حس وظیفه شناسی و اخلاقی پیچیده حکایت داشتند. او برای بقا و رفاه گروهش هرکاری میکرد، اما درونش تضادی میان خشونت و وجدان داشت. گنگ وندرلیند، که به نام داچ شناخته میشد، پر از شخصیتهای متنوع و عجیب بود. مثلاً جان مارستون، او هم یکی از اعضای اصلی این باند بود و آرتور او را مثل برادرش میدانست. همیشه شنیده بودم که رابطهی این دو پیچیده و گاه پر از تنش بود. جان، که بیشتر به فکر خانواده و آیندهاش بود، گاهی از راه داج و گروه فاصله میگرفت، اما آرتور همیشه به نوعی او را حمایت میکرد. حتی وقتی جان از گروه جدا شد، آرتور برایش جنگید و او را بازگرداند.
اما شاید از همه جالبتر مایکاه بل بود؛ مردی که همیشه به نظر میرسید بهدنبال درگیری و خشونت است. بسیاری از اعضای باند از او بیزار بودند، اما داج به او اعتماد داشت و همین باعث میشد که آرتور همیشه در حال زیرنظر گرفتنش باشد. داستانها میگفتند که مایکا باند را به سوی نابودی میکشاند و آرتور تنها کسی بود که این خطر را درک میکرد.
در حالی که اسبم را از میان دشتها هدایت میکردم و به داستانهای این گروه فکر میکردم، به یاد روزهایی افتادم که در ایستگاههای مختلف به شایعات درباره گنگ وندرلیند گوش میدادم. آنها همیشه در حرکت بودند، یک روز در نزدیکی رودخانههای بزرگ، روز دیگر در میان جنگلهای انبوه. هرچه بیشتر دربارهشان میشنیدم، بیشتر متوجه میشدم که آنها تنها یاغیانی بیهدف نبودند. هرکدامشان داستان و انگیزهای داشتند، حتی آرتور که در نگاه اول به نظر میرسید تنها مردی خشن و سرد است.
چند ماهی از آن مکالمه با مرد اهل سینت دنیس گذشته بود. هنوز هم صدای او در گوشم میپیچید؛ آن توصیفهای عجیب و غریب از شهری که با سایهها و چراغهای شبش زنده میشد، شهری که برای مردمان تنها و افسردهاش نجاتی بهجز خیال باقی نمانده بود. در آن روزها که او از سنت دنیس سخن میگفت، هیچ اشتیاقی برای دیدن این شهر در من نبود. اما حالا، بعد از چندین ماه بیپایان در جادهها و بیابانها، خودم را ناگهان در آستانه آن شهر مییافتم.
وقتی از تپهای در دوردست به شهر نزدیک میشدم، اولین چیزی که به چشم میآمد دودکشهای عظیم و دودهای سیاه بود که همچون تودههایی از ابر بالای ساختمانهای بلند شهر به آسمان کشیده شده بودند. بوی زغال و فلز در هوا معلق بود و هرچه نزدیکتر میشدم، صدای کارگران و قطارهای آهنین بیشتر به گوش میرسید. این دیگر آن دنیای وحشی که به آن عادت داشتم نبود؛ اینجا یک جهان کاملاً جدید بود. دنیای مدرنیته. در ذهنم هنوز آن مکالمه را مرور میکردم. مرد سنت دنیسی با چنان شور و شوقی از شبهای شهرش صحبت میکرد که انگار آنجا بهشت تنهایی بود. اما وقتی وارد شهر شدم، تمام آن تصورات به یکباره از بین رفت. خیابانهای باریک و شلوغ، مردمانی که بیتوجه از کنار هم میگذشتند، و صدای پرهیاهوی ماشینها و کالسکهها. دیگر خبری از آن سکوتی که او توصیف کرده بود نبود. هر گوشه این شهر چیزی برای گفتن داشت، اما هیچکدام از آن چیزها آرامشبخش نبود. اینجا زندگی مدرن به معنای واقعی جریان داشت.در حال عبور از خیابانهای شلوغ، ساختمانهای با معماری ویکتوریایی که مرد اهل سنت دنیس به آنها اشاره کرده بود، به چشمم آمدند. پنجرههای بلند و تزیینات پیچیده، اما برخلاف تصوراتم، این ساختمانها بیشتر از آنکه زیبا باشند، باعث حس تنگی نفس میشدند. شهر، در ظاهر عظیم و پرشکوه، حس خفگی را به جانم میانداخت.
مردمش هم متفاوت بودند؛ لباسهای شیک، کتهای بلند و کلاههای رسمی. اما اینجا دیگر خبری از همان صمیمیتی نبود که در جاهای دیگر دیده بودم. هرکس مشغول کار خودش بود، و حتی نگاهی به اطراف نمیانداخت.آن مرد سنت دنیسی که از خیابانهای سنگفرششده و چراغهای شب گفته بود، راست میگفت؛ این شهر، بهویژه وقتی شب فرا میرسید، شکل دیگری به خود میگرفت. اما به جای زیبایی، چیزی غیرقابل تحمل در هوا جریان داشت. چراغها روشن میشدند و سایههای بلند بر سنگفرشهای خیس خیابان میافتاد، ولی من این را نه بهعنوان زیبایی بلکه بهعنوان نوعی وهم و تاریکی میدیدم. اینجا مکانی نبود که بتوان در آن راحت نفس کشید.یادم آمد وقتی که از او پرسیدم: «مگر میشود این فضای تاریک را زیبایی دانست؟» و او با چنان اطمینانی پاسخ داد که گویی تمام زندگیش در همین تاریکی خلاصه میشد. حالا که خودم اینجا بودم، به او حق میدادم. شاید برای مردی که تمام عمرش در سایهها و بین دیوارهای بلند گذشته بود، این شهر واقعاً زیبا بود. اما برای من، که عادت به هوای آزاد و دشتهای بیکران داشتم، اینجا چیزی نبود جز زندانی بزرگ و سرد.صبح که در هتل کوچکی در سنت دنیس بیدار شدم، روزنامهای خریدم. اخبار پر از شایعات و داستانهای جنایی بود. همانطور که صفحهها را ورق میزدم، با نامهای آشنایی روبرو شدم: گنگ وندرلیند. شنیده بودم که باند داج دوباره در این نزدیکیها دست به اقداماتی زده است. در همین نزدیکیها، شاید در گوشهای از همین شهر، آرتور مورگان و دیگر اعضای باند مشغول نقشهکشی بودند. به نظر میرسید که سنت دنیس برای همه به یک نقطه پایانی تبدیل شده است؛ هم برای من و هم برای گنگ وندرلیند. اینجا، جایی بود که دنیای مدرن و دنیای یاغیان قدیمی به هم میرسیدند.
تصمیم گرفتم دیگر در این شهر نمانم. اینجا جایی برای من نبود. خیابانهای سنگفرششده و دودهایی که آسمان را تاریک کرده بودند، هیچکدام با روح من سازگار نبودند. دلم برای نسیم خنک دشتها و صدای آرام چشمهها تنگ شده بود.
چند روزی گذشته بود که خبر پایان گنگ وندرلیند به گوشم رسید. آن روزها، هر مسافر و یاغیای که از کوهها و دشتهای غربی میگذشت، داستانهایی را از مرگ و نابودی این گنگ روایت میکرد. از قطار ایستاده بودم، روزنامهای خریده و مشغول خواندن تیترها شدم. آن روزها، همه درباره مرگ آرتور مورگان، مردی که گفته میشد روح سرکش گنگ وندرلیند بود، صحبت میکردند. نامش را پیشتر از برخی افراد در مسیر شنیده بودم، مردی قوی، بیپروا و بیرحم، که حالا به نمادی از پایان یک دوران تبدیل شده بود.در این گزارشها، از روزهای پایانی گنگ گفته شده بود؛ گنگی که از هم پاشیده و خیانت و فساد از درون آن را نابود کرده بود. اما آنچه بیش از هر چیز در ذهنم ماند، داستان مرگ آرتور مورگان بود. مردم درباره او حرفهای زیادی میزدند. برخی میگفتند که او در آخرین لحظات زندگیاش تغییر کرده بود، که دیگر آن مرد خشن و سرد گذشته نبود. میگفتند بیماری سل او را به سوی مرگ کشاند و در پایان، او با نگاه به افق و آسمانی که هر روز از مقابلش میگذشت، در نهایت آرامش جان سپرد. وقتی این داستانها را میشنیدم، به یاد مکالمهام با آن مرد در سنت دنیس افتادم. او که از زیباییهای خیالی شهرش میگفت، از نور چراغها و سایههای بلند ساختمانها. حالا اما، در ذهنم، تصویر آرتور مورگان در میان دشتهای بکر و کوهستانهای دور افتاده نقش بسته بود.
تصور میکردم او در آخرین لحظاتش، شاید همان طور که گفته میشد، در دل طبیعت، با بیماری و رنج دست و پنجه نرم میکرده و شاید در جستجوی راهی بود برای رهایی از زندگیای که برایش بیمعنا شده. در آن روزنامه از دشتهایی گفته شده بود که جایی برای فرار نداشتند. گنگ وندرلیند، که روزگاری از قانون فرار میکرد، حالا خود در مقابل حقیقت زندگی گیر افتاده بود. آرتور مورگان، مردی که برای گنگ میجنگید، در نهایت با مرگ مواجه شد؛ نه بهدست قانون، بلکه بهدست خودش و آن بیماریای که جانش را گرفت. مردم میگفتند که او در آخرین لحظات زندگیاش، همه چیز را رها کرد؛ اینکه دیگر چیزی برای جنگیدن نمانده بود، حتی گنگی که برایش زندگی میکرد.
به خودم گفتم: عجب دنیای عجیبی است! مردی که تا دیروز بهعنوان یاغی شناخته میشد، حالا تنها داستانی بود که در میان کوچهها و میان صفحات روزنامهها پیچیده بود. گویی مرگ او چیزی بیش از یک پایان نیست، بلکه آغاز تحولی بود که دیگر جایی برای یاغیان نداشت. با خودم فکر کردم که شاید آرتور، همچون همان پرندگانی که در کوهستانها آواز میخوانند، بهدنبال راهی برای رهایی از زندگی بیمعنا بود.
صدای پرندگان در گوشم طنینانداز میشود؛ نوایی که از شروع روزی نو سخن میگوید.