هیچوقت نمیتوان مطمئن شد، اما حس میکنم اولین شاعر جهان از “عشق” نوشته. عشقی که در طول هزاران سال بارها و بارها در مدیومهای مختلف خلق شده و از همین رو فکر میکنم که عشق پُر پلاتترینِ تاریخ هنر است.
اما از رومئو ژولیت گرفته تا تراژدیهای باستانی هومر و غیره؛ اصلیترین مولفه یک اثر عاشقانه، ساختنِ چند عاشق بوده است. همواره از طریق همین عاشق بوده که مخاطب توانسته عشق را بفهمد. پس اگر فیلم The Greatest Hits را از دید تبارشناسی هنر نگاه کنیم، اولین سوال این خواهد بود که آیا اثر موفق شده “عاشق” و از طریق آنها “عشق” خلق کند؟
داستان این فیلم درباره شخصیتی به نام هریت است که در حال سوگواری برای نامزد قبلیاش، یعنی مکس است که دو سال پیش در یک تصادف خودرو جان باخت. بهبود عاطفی او با یک توانایی غیرمعمول پیچیده، همراه شده است: هریت هر بار که آهنگهایی که به مکس مربوط میشوند را میشنود، به آن لحظه در زمان سفر میکند.
در حال حاضر، این تجربیات به صورت تشنج بروز میکنند و برای جلوگیری از سفر ناخواسته، هریت هنگام حضور در اماکن عمومی، هدفونهای نویزکنسلینگ میزند. او در این سفر به گذشته چندین بار تلاش میکند تا جان مکس را نجات دهد اما هربار تراژدی تکرار میشود.
سپس در گروه حمایت از سوگ، هریت با دیوید پارک آشنا میشود. او نیز در حال سوگواری برای والدین تازه درگذشتهاش است و سعی دارد کسب و کار عتیقهفروشی آنها را سرپا نگه دارد. هریت او را به یک جلسه دیجی که دوستش موریس برگزار کرده، دعوت میکند؛ موریس تنها کسی است که از توانایی سفر در زمان او باخبر است. زمانی که هریت و دیوید با هم ارتباط خوبی برقرار میکنند و…
خلاصه داستان را تا همینجا نوشتم چرا که برای فهمیدن پلات و فضای کلی The Greatest Hits کافی است. روایت فیلم چیزی میانِ رئالیسم جادویی و جریان ذهن سیال است. تا جایی این دوگانگی در داستان ادامه مییابد که مخاطب در میانه راه شک میکند که آیا هریت به راستی در زمان سفر میکند یا اینکه تمامِ اینها تخلیه هیجانات روانی به شکلی غیر طبیعی است!
در یک اثر درست، روایت در همان نیم پرده اول باید مشخص شود چرا که نوع روایت داستان، مهمترین و اصلیترین دریچهای است که مخاطب قرار است همراه داستان شده و با آن پیش بیاید. هریت در همان دقایق اول سفر در زمان را مطرح میکند. اما آیا فیلم The Greatest Hits توانسته سفر در زمان و نوع روایت رئالیسم جادویی را بسازد؟ آیا سفر در زمان به راستی برای مخاطب تشریح میشود یا اینکه صرفا مسئلهای سنجاق شده به اثر است؟
بگذارید کمی در داستان جلو رویم. در اوایل نیم پرده دوم و به هنگام آشنایی هریت با پسر کرهای، کم کم مخاطب به این موضوع شک میکند که شاید سفر در زمانِ هریت صرفا یک ضربه روانی است. یعنی هر موزیک، هریت را از لحاظ ذهنی و احساسی در موقعیت قرار میدهد که ناخودآگاه او تحریک شده و تصاویری از گذشته را به خاطر میآورد. حتی در برخورد با پسر کرهای نشانههایی از این نوع روایت روانشناسی در اثر پیداست. اما در اواخر نیم پرده دوم، فیلم The Greatest Hits کاملا جبهه خود را مشخص کرده و عنوان میکند که سفر در زمان به راستی ممکن است و هریت دارد این کار را انجام میدهد! اگر این نوع روایت سفر در زمان را قبول کنیم، باید طلبکارانه مقابل اثر ایستاده و از او چارچوب رئالیسم جادویی را بخواهیم. اما بگذارید خیالتان را راحت کنم؛ هیچ فرمی از رئالیسم جادویی ساخته نشده و روایت فیلم The Greatest Hits یک شکست بزرگ است.
دقیق به خاطر ندارم اما فکر میکنم شکسپیر بود که در یکی از یادداشتهای شخصیاش ساختِ فرم مرگ را چنین عنوان کرده بود: برای ساخت مرگ و فقدان؛ باید مُرده ساخت. همین مسئله فرم و جانمایه فلسفه هنر در هر مدیومی است. اگر میخواهید اثر عاشقانه بسازید، باید عاشق بسازید. باید انسانهای عاشقی را در اثر ببینیم که برای رسیدن به معشوق هر کاری میکنند و این اعمال برای مخاطب نیز مسئله میشود. دقت کنید که هریت از طریق موسیقیهایی سعی میکند به گذشته بازگشته و عزیزش را نجات دهد؛ اما سوال من این است که آیا به راستی در به در به دنبال موزیک گذشتن هریت برای مخاطب هم دغدغه میشود؟ آیا مخاطب نیز همچون هریت دستپاچه به سراغ هر موزیکی میرود که بتواند مکس را نجات دهد؟ حداقل برای من که اصلا چنین نبود و هیچ یک از رفتارهای هریت برایم دغدغه نشد. حتی عشق هریت به مکس را هم باور نکردم. قطعا که فیلم در ساخت صحنههای سانتیمانتال هیچ کم و کاستی نداشته و همچون یک موزیک ویدیوی مبتذل، پُر از صحنههای رمانتیکی بود که هیچکدام فرمیت نیافتند. چرا که در یک اثر داستانی همچون سینما، این متن به همراه تصویر است که فرم را تشکیل میدهد. اما فیلم The Greatest Hits تنها به تصویر بسنده کرده و عملا چیزی از متن نمیداند؛ چرا که در طول متن هریت برخلاف ادعای فیلم خیلی سریع از مکس گذشته و عاشق پسر کرهای میشود. نه میتوان عشق به مکس و این همه زحمت و فقدان را باور کرد و نه میشود عشقِ در چند دقیقه به پسر کرهای را باور کرد! هر دو به یک اندازه مبهم و مخدوش هستند.
هر اثر داستانی از یک پلات و داستان کلی تشکیل شده و چندین داستان فرعی نیز برای قوی کردنِ استخوانبندی این پلات، به کمک اثر میآیند. The Greatest Hits در اولین گام برای داستان فرعی، رابطه هریت با دوست سیاهپوستی را دارد که اصلا به قصه تبدیل نمیشود. نه مشخص است رابطه این دو از چه قرار است و نه هیچ دوستی میان آنها شکل میگیرد. پسر سیاهپوست گاهی پولدار و موفق به نظر میرسد و گاهی یک انسان معمولی با درآمد معمولی. گاهی بهترین دوستِ هریت است و گاهی با نصیحتهایی که اصلا به شخصیتاش نمیخورد، تبدیل به منتور هریت میشود!
اما از این رابطه بیپایه و اساس که بگذریم به رابطه هریت با پسر کرهای میرسیم. در پاراگراف قبلی عنوان کردم که نه میشود سوگواری هریت برای مکس را باور کرد و نه میشود رابطه هریت با پسر کرهای را فهمید. اما اگر پلات اصلی را کنار بگذاریم، رابطه هریت با پسر کرهای در مقام یک قصه مستقل از فیلم، چیز جالب، بامزه و البته سانتیمانتالی است. چهره زیبای لوسی بوینتون کاملا مناسب فیلمهایی با چنین عشقهای ساده است و از طرفی پسر کرهای نیز در مکمل چهرهای همچون لوسی بوینتون میتواند یک اثر عاشقانه خیلی معمولی اما سرگرمکننده را خلق کند. پس اگر بخواهیم به صورت مستقل این رابطه را در نظر بگیریم، چیز سرگرمکنندهای است. اما در کنار فیلم و درکنار سفر زمانی و مکس و ضربه ذهنی و غیره، اصلا این رابطه ساخته نشده و خیلی هم زورکی به درس زندگی تبدیل شده است. قطعا که همه دوستان پیام فیلم را چنین دریافتند که باید از چنین تروماهایی گذشت چرا که زندگی برای کسی صبر نمیکند و دائما در حال حرکت است. قطعا که چنین پیامی مهم، انسانی و حتی درست است؛ اما پیامی به این مهمی اصلا در حد و اندازه The Greatest Hits نیست و صرفا به یک پیام شعاری تبدیل میشود.
اگر میخواهید درباره تکنیکِ The Greatest Hits هم بدانید باید خیلی کوتاه عنوان کنم که اثر چیز خاصی نیست؛ اصلا نمیشود حرفهای به آن نگاه کرده و مثلا درباره اندازه نماها، نور و میزانسن نوشت. The Greatest Hits صرفا یک فیلم خیلی معمولی است که در فیلمنامه ایرادات بسیاری دارد. دلیل شکست فیلمنامه هم نویسندهای است که خیلی سطحی مبانی سینما را مطالعه کرده و صرفا با پردهبندی اثر و اضافه کردنِ چند کاراکترِ نه چندان مهم خواسته سر و ته قضیه را هم بیاورد.
کارگردان عزیز هم که برای عنوان مقدس “کارگردان” زیادی کوچک است و همین که توانسته دوربین معمولی را داشته باشد، هم برای او و هم برای ما کافی است. تیم بازیگری هم تنها به این جمله ختم میشود که کمی بازی لوسی بوینتون قابل قبول است و غیر از او بازیگری چندان مهم در اثر پیدا نیست. بدترین و مبتذلترین بازیگر هم که قطعا پسر سیاهپوست یعنی استن کروت است.
در پایان چنین میشود گفت که فیلم The Greatest Hits اثر خاصی نیست. دو نوع روایت مختلف به اثر صدمه زده و نبودِ تم رئالیسم جادویی، روایت اثر را بی منطق کرده است. داستان فرعی عاشقانه هریت با پسر کرهای کمی قابل تحمل و غیر از آن چیزی در اثر قابل توجه نیست. اگر به دنبال تماشای فیلمی نه چندان مهم و خاص هستید و از طرفی دلتان اثری عاشقانه با تم Meet Cute میخواهد، شاید بشود The Greatest Hits را به شما معرفی کرد.
نمره نویسنده به فیلم: ۳ از ۱۰