در نوشتار امروز نگاهی میکنیم بر اولین فیلم بلند نیکلاس لارسن به نام Mother, Couch که با هنرنمایی ایوان مکگرگور و ریس ایفانز و بر اساس رمانی به همین نام اثر جرکر ویردبورگ توسعه یافته است.
فیلم Mother, Couch متأسفانه جزو آن دسته از آثاری است که با بیتوجهی سرد مخاطبان و منتقدان مواجه شد و عموم مخاطبان سینما ترجیح دادند که بیتفاوت از کنار این اثر عبور کنند و آن را در زمرهی صدها اثر ارزشمندی قرار دهند که هر سال صدایشان در هیاهوی گوشخراش بلاکباسترهای هالیوودی خفه میشود.
اگر بخواهم واقعیت را بگویم من خودم هم چیزی نمانده بود تا از این اثر بیتفاوت گذر کنم و چیزی که در نگاه اول کنجکاوی من را در مورد فیلم Mother, Couch برانگیخت؛ حضور توأمان ایوان مکگرگور و ریس ایفانز بود؛ البته با توجه به نقدهای منتشر شده از این فیلم که چندان دلگرمکننده نبودند خودم را برای بدترینها آماده کرده بودم و با گاردی بسته به تماشای این اثر نشستم؛ اما تنها چند دقیقه از شروع فیلم بیشتر نگذشته بود که لارسن با اولین ضربه موفق به خارج کردن من از رینگ بدبینی شد!
ضربهی لارسن حقیقتاً چیزی بود که اصلاً انتظارش را نداشتم و آن هم شروع فیلم بر اساس یک ایدهی ساده تا حدی عجیب؛ اما به شدت نوآورانه و جدید بود. نوآوری که این روزها به گوهر کمیاب سینما تبدیل شده است.
Mother, Couch بسیار ساده آغاز میشود. مردی به نام دیوید با بازی ایوان مکگرگور شتابان به سمت یک فروشگاه لوازم خانگی حرکت میکند تا به همراه برادرش به کمک مادرشان برای انتخاب یک دراور جدید بروند. فروشنده، فروشگاه، دیوید و برادرش گرافاد با بازی ریس ایفانز و همهی دیگر عناصر فیلم در دقایق ابتدایی کاملاً ساده، معقول و معمولی به نظر میرسند؛ درست مثل زندگی شخصی و خانوادگی دیوید. چنین انگارهای با اینکه کاملاً منطقی به نظر میرسد؛ اما نسبتی با واقعیت ندارد و اولین علامت هشدار این مسئله در جایی نمایان میشود که مادر دیوید و گرافاد بر روی مبلی مینشیند و دیگر از آن بلند نمیشود!
لارسن در فیلم Mother, Couch بیننده را در کالبد شخصیت دیوید قرار میدهد و مخاطب را به همراه دیوید دائماً بر روی طنابی نازک و بلند که در مرز خیال و واقعیت و توهم و حقیقت بنا شده است حرکت میدهد و طبیعتاً همانند هر بندبازی دیگری بیننده و دیوید گاهی به سمت سقوط به قلمرو خیال متمایل میشوند و گاهی به سمت سقوط به سوی قلمرو واقعیت.
همانطور که پیشتر گفتم داستان فیلم Mother, Couch با انگارهای رئال اما دروغین (در دنیای فیلم) آغاز میشود و در طول روایت داستان به انگارهای سورئال اما حقیقی استحاله مییابد؛ منظورم این است که بسیاری از چیزهایی که در دنیای حقیقی دیوید رخ میدهند نمادی از توهمات ذهنی او هستند و بسیاری از خیالات او سرنخهایی از واقعیتی هستند که دیوید ترجیح میدهد که به فراموشی بسپارد با اینکه همواره در ذهن خود با آنها کلنجا میرود.
این نوع روایت باعث میشود که بیننده هیچگاه و حتی در ثانیههای پایانی این اثر جلوتر از پروتاگونیست داستان قرار نگیرد و گام به گام او را در سفرش همراهی کند؛ البته چنین روایتی از بعدی میتواند بسیار گیجکننده و گنگ به نظر برسد زیرا در نهایت تفسیر بسیاری از وقایع فیلم به بیننده واگذار میشود و بیننده پس از تماشای فیلم دچار یک تناقض جذاب میشود؛ او از طرفی احساس میکند که فیلم را فهمیده است و از طرف دیگر با دیدهی تردید نسبت به تحلیل خود از وقایع فیلم مینگرد و چنین حسی باعث میشود که فیلم لارسن گریبان بیننده را حتی پس از پایان آن نیز رها نکند.
البته متأسفانه در کنار تمام این نقاط قوت، روایت این فیلم یک نقطه ضعف به نسبت قابل توجه دارد. بیننده انتظار دارد که فیلمنامه در نهایت از تمام آن تعلیقها، نمادها و پیچوخمهای داستانی در خدمت ارائهی یک هدف والاتر استفاده کند و الحق و الانصاف نیز این کار را انجام میدهد؛ اما این پیام چنان در لایههای متعدد فیلم دفن شده است که از نظر بیننده ممکن است چندان مهم به نظر نرسد و از کنار آن گذر کند. حتی ممکن است این استدلال مطرح شود که ارائهی این پیام در صدر اهداف لارسن به عنوان نویسنده و کارگردان این اثر نبوده است و بیشتر او بر تجربهی فیلم به عنوان یک پکیج کامل تأکید میکند و نه صرفاً وسیله و پلتفرمی برای انتقال یک پیام.
نکتهی بسیار جالبی در بحث شخصیتپردازی کاراکترهای فیلم Mother, Couch وجود دارد و آن هم این است که فیلم تنها به سیر تکاملی تنها یکی از شخصیتهای فیلم یعنی پروتاگونیست داستان، دیوید، میپردازد و این اتفاق باعث میشود که سایر شخصیتهای فیلم تا حدی مبهم به نظر برسند. معمولاً چنین اتفاقی به عنوان شخصیتپردازی ضعیف تفسیر میشود؛ اما من میخواهم یک استثنا قائل شوم و تا حدی با اطمینان بگویم که لارسن به صورت عامدانه چنین انتخابی را انجام داده است.
همانطور که پیشتر نیز اشاره کردم لارسن بیننده را در این فیلم در کالبد دیوید قرار میدهد. دیوید خود نیز با بسیاری از شخصیتهای فیلم، علیرغم اینکه بخش بسیار مهمی از زندگی او هستند به نوعی غریبه است و آنها را به درستی نمیشناسد. حتی در یکی از سکانسهای فیلم به این نکته اشاره میشود که او چیزهای مهمی را در مورد یکی از فرزندانش نمیداند و در واقع ابر ابهامی که از این شخصیتها در ذهن بیننده شکل میگیرد؛ نشأت گرفته از ذهن خود دیوید است و حتی لارسن در یکی از مصاحبههای خود نیز به این مسئله اشاره کرده است که در واقع پایان فیلم شروع جدیدی برای دیوید در جهت شناخت و تعمیق ارتباط با افراد مهم زندگیاش است.
خطر اسپویل
نقشآفرینی ایوان مکگرگور در نقش دیوید مطابق انتظار و در یک کلام تماشایی و خارقالعاده است. ایوان مکگرگور پرترهای از مردی را به تصویر میکشد که در تلاش برای گذشتن از غم خود را درون قلعهای از توهم خود را حبس کرده است. او آنقدر در این قلعه باقیمانده است که خود نیز حقیقت را فراموش میکند و هنگامی که دیوارههای این قلعه شروع به ریختن میکند او شروع به کشف حقایق جدید و بازتعریف بسیاری از رخدادهای زندگی خودش میکند. او در مسیر کشف حقیقت بار دیگر یک دنیای خیالی خلق میکند؛ دنیایی که به مثابهی آخرین امید او برای تجدید دیدار با مادر درگذشتهاش و التیام زخمهای گذشته است.
پایان خطر اسپویل
او در این سیر با احساسات متعدد و متناقضی روبرو میشود. بسیاری از اوقات غمگین و مشوش است و گاهی خوشحال و هیجانزده؛ اما هر چه باشد همواره تلألویی از احساس شگفتزدگی و تعجب که ناشی از کنکاش در گذشته و حال خودش است را احساس میکند و ایوان مکگرگور بسیار ماهرانه و زیبا این احساسات متعدد را که در بسیاری از مواقع با یکدیگر همپوشانی دارند را به تصویر میکشد.
نقشآفرینی بقیهی بازیگران این اثر نیز بسیار خوب از آب در آمده است؛ اما به دلیل در حاشیه قرار گرفتن شخصیتهایشان، چندان فرصتی برای عرض اندام و خودنمایی پیدا نمیکنن. در حاشیه قرار گرفتن شخصیتهای فرعی، دستمایهی عدم استفاده از پتانسیل کامل حضور هنرمند توانمندی همچون ریس ایفانز شده است و متأسفانه لارسن نیز نتوانسته است به خوبی از معدود فرصتهای حضور آنان نیز به بهترین نحو بهره ببرد.
در انتها میتوان گفت که فیلم Mother, Couch به عنوان اولین اثر بلند نیکلاس لارسن یک اثر بسیار خوب است که خالقش را در زیر رادار توجه بسیاری از اهالی سینما قرار میدهد؛ اما بنا بر طبیعت خود نمیتواند رضایت بسیاری دیگر از آنها را جلب کند و در نهایت تجربهی نهایی مخاطب از فیلم را منوط به برداشت شخصی وی از داستان زندگی دیوید و خانوادهی ناهمگون او میکند.
نمرهی منتقد به فیلم: ۷.۵ از ۱۰